آوای خزر – آزاده بابانژاد: اربعین امام حسین(ع) و یاران شهیدش نزدیک است. عاشقانهها و عارفانههای اینروزها شنیدنی و دیدنیست. چه آنهایی که پای پیاده رفتند و چه آنهایی که سواره مسیر عاشقی را طی کردند.
مشتاقان سالار شهیدان از سراسر جهان بیتاب حضور در حرمش سر از پا نشناخته و دل را زودتر از قدمهاشان راهی کربلا میکنند.
دو سالی میشود که پیادهروی اربعین متأثر از شیوع بیماری کووید19 برگزار نمیشود اما پروازها به مقصد کربلا برقرار است.
اینروزها آنها که زمزمهی "اربعین پای پیاده حرمت میچسبد/ پای تاولزده، زیر علمت میچسبد" را دارند، خیره به تصاویری هستند که در آن خاطراتی از خاکِ پاک را به یاد میآورند، و با چشمانی اندوهبار تکرار آن روزهای عاشقی را آرزو میکنند.
هر زائر داستانی دارد و خود، یک کتاب ناطق است. داستان زوار کربلا اما شنیدنیتر است. از عشق حسین(ع) میگویند و صبر زینب(س)، از غریبانههای آلالله در شام بلا، از معصومانههای طفلان بیگناه و مادران بیپناه. و از شکوه عشقی که در دلها مهر شده است برای همیشه تاریخ در قلب تمامی محبان.
زائران حسین(ع) زائران همهی امامان هستند. دلدادگیهاشان تماشایی و صحبتهایشان شنیدنیست. سیر نمیشوی از جذبه کلامشان و از حدیث عاشقیشان.
" معصومه" 50 سال دارد. از آنهاییست که داستان سفرش به کربلا قصهی ارادت است و طلب؛ و داستان زندگیاش گرچه تا همین چند سال پیش، تلخ بود وغصهدار، اما به شیرینی رسید.
زمانی که خود را مستأصل و بییاور دید، "آبشار عاطفهها" او را در آغوش کشید! در آن مجموعهی خیریه به پرستاری یک مادر رفت و با دخترش که یک کارشناس ماماییست آشنا شد.
"خدیجه" در بین همکلامیاش با معصومه، داستان سفر به کربلا را برایش بازگو میکند. او نمیدانست چه شوقی در دل دوستش بهپا کرده است! معصومه تا نام کربلا را شنید؛ تمام سختیهای چندین ساله را به کناری میاندازد و با آشوبی زیبا، بیتاب زیارت سالار شهیدان میشود.
ثبت در لیست حسینیها
از "خدیجه"میپرسد: "میشود من هم با شما بیایم"؟ میگوید: "هر چه خدا بخواهد"، بالاخره اتفاقی که خدا میخواست رقم خورد و معصومه نامش در لیست مسافران عراق ثبت شد.
برای دریافت پاسپورت اما دیگر دیر شده بود، اندوه تمام وجودش را فراگرفت. دست به دامان همان آقایی شد که برای زیارتش دل در دل نداشت، همهچیز چون جریان رودی که باید به دریا بریزد شبیه بود با سنگها و سنگریزههایی که صدای آب را دلنواز میکنند؛ پاسپورت معصومه در اوج ناباوریاش حاضر شد و او راهی سفری شد که سالها بود آرزویش را داشت.
شیرینی سفر را هنوز راهنیفتاده مزهمزه میکرد. حس پرواز داشت و سبکباری. میخواست هر چه زودتر به جمع زائران، به خاک کربلا، به حرم برسد. سفر که آغاز شد، همه شور بود و شعور، عشق بود و سرور.
"معصومه"خاطرات بدی از زندگی داشت، روزهایی که سخت گذشت و حالا هم که یاد آن روزها میافتد، اندوه وجودش را فرامیگیرد. در راه کربلا به برادر شهیدش "علیرضا" و به پدر و مادر مرحومش فکر میکند. برادرش آرزوی زیارت امام حسین(ع) را داشت اما راه دیگری را در مسیر آقای شهیدش یافت.
حضور غایبِ برادر!
"معصومه" گاه که خسته میشد، به یاد برادر شهیدش میافتاد و جان تازهای میگرفت گویی که در کنارش ایستاده و دستش را گرفته تا بلند شود. از اینکه برای نخسیتنبار قدم به عراق گذاشته است، حال و هوای خوبی داشت. تمام مسیر برایش پر از خاطره و دلدادگیست اما کوفه را خاصتر توصیف کرد به این جهت که حضور برادر شهیدش را کاملاً در آنجا دید! حسابی اشک شوق ریخت و با برادر، حرفها زد.
... روز اربعین بود و حرم پر از حضور. معصومه گویی که به دنبال گمشدهای باشد حیران میگذشت. از آن همه شکوه به وجد آمد. آن پرچمهای سرخ و صدای نوحهها و زنجیرها، قلبش از طپش باز نمیایستاد. سلام میداد و زیارت میخواند، و در دل با خدا و خدای حسین(ع) حرف میزد. در شلوغی انگار کاروانی از دشت کربلا را میدید، لحظهای با غصههای زینب همراه شد!
حیرانی و گمگشتگی
معصومه در یک سرگشتگی و حیرانی شیرین غرق شده بود طوری که از همراهانش جا ماند. راه را گم کرده بود. حالا تنها به اَسیرانههای زینب(س) میاندیشید. در جستجوی آشنایی حتی غریب میچرخید. به اسیران و شهیدان کربلا متوسل شد. ساعاتی پر از دلهره را گذراند و زمانی به آرامش رسید که خانمی از ایران را دید. او از اهالی بابل بود و جالب آنکه "زهرا" هم چند روزی میشد، از همراهانش جا مانده بود.
قسمت جالبتر ماجرا آنجاست که همسر زهرا در چادر اهوازیها مستقر و خادم بود. آنها راهی تازه در پیش گرفتند و سرانجام به جایی که باید، رسیدند. معصومه با کمک همسر زهرا همراهانشان را پس از 12 ساعت یافت و با خاطری آسوده، سفر عاشقانهشان را ادامه دادند.
سختیهای دلنشین!
معصومه برای سال دوم که به پیادهروی اربعین میرفت؛ خواهر بزرگترش را هم با خود همراه کرد. میگفت: "جواهر" را به نیت مادرم با خودم بردم. آن سال مشقتهای زیادی کشیدیم. قیمت دلار بالا رفته بود. اتوبوسها اذیت میکردند، ماشین نبود، 12 روز در راه بودیم، خواب به چشمانمان نمیآمد. اما عشق حسین(ع) نمیگذاشت لحظهای متوقف شویم. سفر پر از سختیهایِ دلنشین! بود.
او برایم از سفر سوم و چهارم هم گفت. با خاطراتی که بیشتر حاصل تجربههای سالهای قبل بود. حالا او برای خودش یکپا راهنما شده بود. چند نفری را برای رفتن به کربلا همراهی میکرد. دیگر از تمام "چم" و "خم" مسیر آگاه بود. دیگر از گمشدن کفش و کیف و پاسپورت، و جا ماندن از کاروان و دوستان، ترسی نداشت.
اینبار اما با حرارت زیادی از میزبانی و میهماننوازی عراقیها گفت. از اینکه با جان و دل هوای زائران را داشتند. برایشان بهترینها را آماده میکردند. نمیگذاشتند حتی یک نفر ناراضی باشد. برایشان سه میهمان با سی میهمان فرقی نداشت، همه را با عشقی پاک پذیرا میشدند. هر چه در توانشان بود به زائران امام حسین(ع) تقدیم میکردند حتی یک لیوان آب!
سال آخر اما برادرزادهاش "علیرضا" که همنام برادرش است را با خود به کربلا برد. علیرضا چند وقتی از شکستگی پایش میگذشت اما به عشق حسین(ع) یا علی گفت و با عمه معصومه سفر آغاز کرد.
معصومه از اینکه برادرزادهاش را بههمراه دارد هم خوشحال بود و هم مراقب بود تا اتفاقی برایش نیفتد، به هر حال او یک امانتی گرانبها را با خود به کربلا برده است و باید سالم بازگرداند.
"الا بذکر الله تطمئن القلوب"
او اما از روزی پر از دلهره گفت؛ وقتی که علیرضا را در شلوغی مسیر کربلا گم کرد. دلش آشوب بود. خوف و رجاء بر او حاکم شد. در اعماق وجودش "الا بذکر الله تطمئن القلوب" بود و به او امید میداد که علیرضا را سالم خواهد یافت.
"زیبایی آن لحظه را هیچگاه فراموش نمیکنم" این را معصومه میگوید زمانیکه قد و قامت رعنای برادرزادهاش را در شلوغی مسیر کربلا دید. گویی که تصاویری از عاشورای خون و آتش را دیده باشد؛ علیرضا را با اشکهای محبتآمیز برانداز کرد! علیرضا اما به عمهاش گفته بود که "هیچ احساس نکردم کنارم نیستی، احساسم این بود که امام حسین(ع) پشت و پناه من است".
معصومه در خاطراتش غرق شده بود با بغض عاشقانه. با خودم گفتم در این شرایط احساسی بهتر است بیشتر او را به یاد خاطراتش بیندازم! پرسیدم: آیا باز هم با سختیهایی که گفتی، به پیادهروی اربعین میروی؟
مکث غریبانهای داشت، میدانستم چه پاسخی دارد! گفت: "دلم ریشِریش امام حسین(ع) است. یک صفایی دارد که نگو. هر قدمش خاطره است، هر کجا را که نگاه میکنی عشق به امام حسین(ع) را میبینی. بهترین خدمات، شیرینترین خاطرات، خستگی برایت معنایی ندارد. هوای سرد و گرم برایت مهم نیست. سختیها را به جان میخری تا به آرزویت برسی".
بالاخره به سؤالم اینگونه پاسخ داد: " از کربلا معجزهها دیدم. این روزها نزدیک اربعین که میشود بیتاب کربلا هستم. اما سن همسرم بالاست، او میگوید اگر دلت میخواهد باز هم برو. اما من نمیخواهم او را تنها بگذارم، نمیدانم شاید شرایط طوری باشد که باز هم بروم".
طلب صبر و عاقبتبهخیری
معصومه در پنج سفری که به کربلا داشت، علاوه بر خاطراتی زیبا و دوستداشتنی که چون گوهری باارزش در دل نگاه داشته، از امام حسین(ع) عاقبت بهخیری را طلب کرد و صبر زینب(س) را. خودش میگوید: "عاقبت بهخیری را نمیدانم، خدا میداند. اما الان خیلی صبورم. سرگذشت تلخی داشتم ولی حالا اوضاع تغییر کرده و همسری دارم که چون فرشته نجات در کنارم است".
از "معصومه نسیانی" خداحافظی کردم و به پیشنهاد خودش شمارهی بانویی که این روزهای خاطرهانگیز و عاشقانه را برایش رقم زد، در اختیارم گذاشت. شمارهاش را بیمعطلی گرفتم. گوشی که بوق آزاد میخورد، چشمهایم را بستم. صحبت با آنهایی که فرازمینی میاندیشند بسیار آرامبخش است.
بچههای حسینی
"خدیجه خانم" با همان آرامشی که در ذهنم بود حرف میزد. قرار مصاحبه را توافقی برای 9 شب گذاشتیم. برایم گفت که "معصومه" را چهقدر دوست دارد و قسمت شد تا واسطهای باشد برای تحقق آرزوی معصومه. صحبت او درباره معصومه به همین چند جمله خلاصه شد. نمیخواست بیشتر از این ماجرایی را شرح دهد که برای رضای خدا انجام داده است.
او از کربلا گفت و کربلاییهایی که هر کدام با رنگ و زبان و اندیشهای متفاوت رو به سوی یک هدف در حرکت بودند. از پسربچههای به قول معروف "لات" گفت که یکی تازه از زندان آمده بود، یکی خالکوبی داشت و دیگری همهچیز را به شوخی میگرفت و همه آنها وقتی به کربلا رسیدند، خودشان را نشان دادند. "لاتی"هایشان جور دیگری بود و شوخیها و حرفهاشان هم جور دیگری. گویی در آمیخته با مکتب حسین(ع) بودند و از سایهسار حماسهای که به عشقش به حرم سرخ سالار شهیدان آمدهاند، در کارخانه انسانسازی فرم جدیدی گرفتهاند!
پسربچهها در شلوغیها، دور خانمهای گروه حلقه میزدند تا نامحرم با آنها برخورد نداشته باشد. آنها بچههای حسینی بودند. "لات"های حسینی! و خوب فهمیدند در مسیر رسیدن به حسین(ع) باید حسینی بود.
سفر بینظیر!
خدیجه خانم که چهار سفر به کربلا رفته است، دستنوشتههایی از این سفر را با نام "خاطرات پرواز" جمعآوری کرده است. برایم گفت که نخستینبار با همسر، دوست همسرش و پسر شهید حسین بصیر و 10 نفر از بچههای شوش به کربلا رفته است. اما این حرکت و عشق و دلدادگی به همین سفر ختم نشد و سالهای بعد تعداد همراهانش بیشتر و بیشتر شد تا حدی که به سه اتوبوس هم رسید.
"خانم پورعلیجان" به مکه مکرمه در دو سفر عمره و تمتع مشرف شده است، اما سفر به کربلا را بینظیر دانست. او پیادهروی نجف تا کربلا را خاطرهانگیزترین بخش سفر عنوان میکند. خاطراتی که آنقدر برایش شیرین است که به قول خودش "حتی اگر بیهیچ حس و انگیزهای هم بخواهی بروی، دیگر دست خودت نیست و وقتی بازگشتی، میخواهی نیامده، راهی شوی".
خدیجه خانم از معجزات سفر اربعین گفت. "از انسانهایی که دل در گرو سالار شهیدان داشته و پای در مسیر عاشقی میگذارند، از حرارتی که پیامبر اسلام(ص) فرمود: " برای شهادت حسین(ع) حرارت و گرمایی در دلهای مؤمن است که هرگز سرد و خاموش نمیشود".
او که در یکی از سفرهای اربعین در چادر خدامالحسین(ع) خدمت میکرد؛ از پیادهروی پسربچهای گفت که تازه جراحی کرده است، از خانمی که با دست شکسته آمد، از فردی که با حال خرابش در آن داغی هوا رو به بیهوشی میرفت اما نمیگذاشت اعزامش کنند. و عراقیهایی که از جان مایه میگذارند. آنها هم معجزات زیادی میبینند چرا که در راه حسین(ع) دیگر مرزها و زبانها و رنگها رنگ میبازند و تنها عشق است که چون رود جریان دارد، چون چشمه جاریست و چون "عَشقه" به پر و پایت میپیچید.
دلتنگ سفر اربعین
خدیجه خانم برایم گفت که نزدیک اربعین حس و حال کربلاییها چه قشنگ است. یک دلتنگی عمیق وجودش را فرا میگیرد و تمام خاطرات آن روزها به ذهنش میرسد و تو گویی در اربعین هستی. دلت آنجاست و پای اتفاق اما نمیگذارد که پیاده بروی، و حیف که باید فعلاً تابع شرایط باشیم.
... دومین سال است که بهدلیل شیوع کرونا، با ممنوعیت پیادهروی اربعین مواجهیم. دو سالی که دلدادگان حسین(ع) بیتاب حرمش هستند و دلخوش به خاطرات حک شده در یادها. و زمزمهشان لبیک یا حسین(ع) است و زیارت عاشورا و این عبارت برخاسته از دل که: " من ایرانم و تو عراقی؛ چه فراقی چه فراقی"!
انتهای پیام/1001/