نفس بلند میکشم و ملاقه را میچرخانم توی قابلمه و به مادر این رزمنده فکر میکنم و به همه مادرانی که هفتاد سال است برای مقاومت، فرزندانشان را تربیت میکنند. به چهارگوش سرزمینی که از عشق و غیرت و خون خالی نیست.
تلویزیون پرچم فلسطین را نشان میدهد و نتانیاهو را، خاک سرخ نشان میدهد، وحشی گری و غصب و اشغالگری نشان میدهد، مردان و زنان چفیه بستهای که دارند هرروز نام کشورشان را صدا میزنند و قد علم میکنند جلوی گلوله ها، اما من مانده ام هنوز در همان تصویر. تصویر نوجوان فلسطینی و درختان سبز گوشه خیابان. تصویر پررنگ زندگی که ریشه دارد… با خودم میگویم مگر درخت تا ابدالآباد درخت نمیماند؟! هان؟ مگر نسل اندر نسل سبز و سرافراز و رو به آسمان سیر نمیکند؟ جواب هم میدهم چرا دیگر. همینطور است. درخت تا همیشهی خدا درخت است. مثل یک فلسطینی که تا آخر اهل فلسطین است. حالا غاصب جماعت گیرم هی بجنگد، دستگیر کند، تیر بیاندازد، شهید کند، خواب و غذا و آرامش را بگیرد، دشمن باشد، در اصل ماجرا که توفیری ایجاد نمیشود. فلسطین زادهها باز بدنیا میآیند و قصه پدران و اجدادشان را میشنوند و میشوند یکی مثل همین نوجوان شیردل. به جای پوتین رزم، کتانی سفیدشان را پا میکنند و میآیند وسط معرکه وطن. با همان سنگهای تکه پاره. با همان ته مانده طفولیت. با همان عرق مادرزاد فلسطینی شان.
تا به خودم بیایم میبینم فرنیها را ریخته ام توی کاسهها و دارچین و مغز پسته هم کشیده ام رویشان. میبینم دم غروبی کلی هم دعا کرده ام برای آزادی. برای همسایگانی که در هُرم سرکش جنگ اند. برای مردمان مظلوم سرزمین معراج. میبینم روی کاسههای نذری، سلام داده ام به امام زمان (عج). به رهبری که وقتی بیاید و دستش را بکشد روی سرمان، سیاهی و تلخی روزگار میرود، افطارها طعم عسل و گلاب اصل میگیرند و دیگر هیچ فلسطینی برای داشتن فلسطینش خون بها نمیدهد.
سنجاق
حُبُّ الْوَطَنِ مِنَ الاْیمان