دهان و بینی خود را هنگام سرفه و عطسه با دستمال(ترجیحا) و یا قسمت بالای آستین بپوشانید.

      

در صورت داشتن علایم شبیه آنفلوانزا، با آب و نمک، دهان خود را شستشو دهید.

      

در روزهای اول بیماری تنفسی، ضمن استراحت در منزل، از حضور در اماکن پر تردد پرهیز کنید.

      

از خوردن مواد غذایی نیم پز و خام خودداری کنید.

      

از بيماران مبتلا به علايم تنفسی (نظير سرفه و عطسه)،حداقل يک متر فاصله داشته باشيد.

      

از تماس دست آلوده به چشم، بینی و دهان خود بپرهیزید.

      

مدت شست و شوی دست ها حداقل به اندازه 20 ثانیه باشد و تمامی قسمت های دست (انگشتتان خصوصا انگشت شصت، کف دست و مچ دست)

      

به طور مداوم و در هر زمان ممکن، اقدام به شست و شوی کامل دست ها با آب و صابون نمایید.

      

دهان و بینی خود را هنگام سرفه و عطسه با دستمال (ترجیحا) ویا قسمت بالای آستین بپوشانید.

      

سردرد، تب و مشکلات تنفسی نظیر سرفه، آبریزش از بینی و تنگی نفس از علائم شایع بیماری کرونا ویروس جدید2019 هستند، در کودکان و سالمندان می تواند همراه با تهوع و استفراغ و دل درد باشد.

      
کد خبر: ۳۵۰۴۸
تاریخ انتشار: ۱۹ خرداد ۱۴۰۰ - ۰۸:۴۲
شاید بسیاری از ماها فیلم سینمایی ویلائی‌ها که روایت چند زن در اردوگاه شهید بهشتی خوستان را به تصویر کشیده را دیده و از جهاتی با زمانه سربی اهواز آشنا باشیم اما این قصه یک روایت واقعی است.
یک عاشقانه سربی

آوای خزر-حسین احمدی:

محض ترین لذت، گاهی قرارگاهیست که زنی ۳۰ ساله آن را درک می کند و پسری ۹ ساله، پا به پای هواپیماهای جنگی اش می دود و آوای پیروزی سر می دهد .
ایمانی ست که زیر بمباران رنگ به رنگ نمی شود و عاشقانه هائیست که طنین آرام شان از صدای گوشخراش موشک ها و خمپاره ها، بلندتر است .
گفتن از سفرهای خوب زندگی هم، لذت است. سفرهایی که گاه خانه روح را آباد می کنند و قلب را به روشنایی و آزادی می رسانند. می رسانند به نهایتی که در آن طعم صبر و انتظار، شیرین است.
گاهی هم عزم خانواده ایی درراه پاسداری از اعتقاداتشان، ناب ترین لذت است. می روند و اجازه می دهند سه سال از جوان ترین ساعت های عمرشان در همسایگی جبهه بگذرد. در سایه بلند دلواپسی و فراق. زیر آسمانی که پر از ابرهای خاکستری و دود و آژیر قرمز است.
ارادت شان را برمی دارند و به قرارگاه "شهید بهشتی اهواز" می روند تا هر روز جان، فدای مرزو بوم شان کنند و روی سر سرزمین شان، ایثار بپاشند.
اینچنین است که تاریخ، حیرت می کند از مادری که پا روی دلش می گذارد و می پذیرد 4 فرزندش هر روز در چند کیلومتری جنگ ، نفس بکشند .
اما حالا زمانه دیگریست. زمانه ایی که محض ترین لذت، گاهی زل زدن به خاطره هائیست که زخم ها و مشقت هایش را روزگاری، زنان و مردان عاشق این سرزمین، به مساوات بر دوش کشیده اند .

نسخه واقعی "ویلایی ها" پیش روی شماست

مازندران در دفاع مقدس با لشکر 25 کربلا افتخارات بسیاری را ثبت کرد و رزمندگان این سرزمین در عمل نشان دادند که برای میهن شان مضایقه نمی کنند.
یکی از این رزمندگان پُرافتخار، جانبازشهید سرتیپ رمضانعلی صحرایی اهل رستمکلای بهشهر بود. ایشان به همراه خانواده اش درمناطق عملیاتی زندگی کرد درحالیکه آن زمان بسیاری از مردم شهرهای مرزی کشور ناگزیر زادگاهشان را ترک می کردند.
با اینکه زندگی در مناطق جنگ زده با سختی ها و دلهره های فراوانی همراه بود، شهید صحرایی از فرماندهانی ست که در آن دوران به همراه همسر و 4 فرزندش از مازندران هجرت و در اهواز اسکان یافت.
شش سال پیش میهمان خانواده شجاع و فداکار "صحرایی" بودیم و حالا که ایشان به وصال یاران سفرکرده اش رسیده، بار دیگر در کنار همسر و فرزندانش تاریخ دفاع مقدس را ورق می زنیم تا ابعاد زنانه جنگ را بشنویم و بیشتر درک کنیم.
شاید بسیاری از ماها فیلم سینمایی "ویلایی ها" که روایت چند زن در اردوگاه شهید بهشتی خوزستان را به تصویر کشیده را دیده و از جهاتی با زمانه سربی اهواز آشنا شده باشیم اما این قصه یک روایت واقعی است.
خانوم سکینه کوهی همسر شهید، 3 سال از بهترین سالهای عمرش را درمناطق جنگی و در جنوب زندگی کرد. رقیه، جواد، سمیه و رضا کودکان یک تا 9 ساله این خانواده بودند که بهمراه مادرشان در قرارگاه شهید بهشتی اهواز روزگار گذراندند.
ایشان علاوه بر نگهداری بچه ها، تدارک مایحتاج جبهه، پذیرایی از فرماندهان جنگ و اعلام خبر شهادت رزمندگان در اردوگاه را برعهده داشت.

عشقی چنین میانه ی میدانم آرزوست

از خانوم کوهی درخصوص چگونگی حضورش در اردوگاه شهید بهشتی اهواز پس از آغازجنگ تحمیلی می پرسیم که اینگونه توضیح می دهد: همسرم به مناطق عملیاتی اعزام شدند و پس ازمدت ها دوری برای گفتگوی تلفنی با ایشان به سپاه بهشهر رفتم و در آن مکالمه به پیشنهاد زندگی در اهواز پاسخ مثبت دادم.
آن روزها شور و شعف زیادی داشتم و به سرعت پرونده بچه ها را از مدرسه گرفتم و با یک تویوتا روباز آماده رفتن شدیم. اثاثیه را دورتا دور کابین چیدیم و با فرزندانم وسط وسایل نشستیم .
صبح زود حرکت کردیم و با مشقت فراوان، شب به اندیمشک رسیدیم . باد تندی در مسیر می وزید و نشستن پشت تویوتا بسیار سخت بود و همه بچه ها بدحال شدند.
در اندیمشک نگهبان پادگان شهید جعفرزاده همشهری مان بود که با دیدنمان متعجب گفت: چرا به اینجا آمدید؟ و اصرار کرد شب را در اندیمشک بمانیم تا بچه ها حالشان بهتر شود.
اما نماندیم. همسرم در اهواز منتظرمان بود. شبانه به راهمان ادامه دادیم و پس از طی هزار کیلومتر در 24 ساعت، صبح به اهواز و به قرارگاه شهید بهشتی رسیدیم و در یکی از خانه هایش مستقر شدیم.
ما چهارمین خانواده از 30 خانواده ایی بودیم که برای سکونت به قرارگاه آمده بودند. در روزهای اول که امکاناتی برای پخت و پز نداشتیم غذای رزمندگان برای خانواده های ساکن در قرارگاه ارسال می شد تا به تدریج وسایل اولیه زندگی مهیا گردد.
در آن زمان برای فرزندانم غذاهای ساده درست می کردم و سهمیه های مرغی که به ما داده می شد را برای پذیرایی از فرماندهان و رزمندگانی که به منزلمان می آمدند، ذخیره می کردم.
روزهای غریبی بود. وقتی هواپیماهای جنگی دشمن بر فراز قرارگاه دیده می شدند نمی توانستم در موقع اعلام خطر بچه ها را به پناهگاه برسانم و به ناچار در خانه می ماندیم و منتظر وضعیت سفید می شدیم.
در قرارگاه شهید بهشتی با همسر شهیدان بردبار، طوسی، بابایی، رزاقیان، مهرزادی، پاشا و امانی صمیمی بودیم و همسر آقای بابایی مسئول تدارکات لشکر، مدیریت تهیه مایحتاج جبهه ها را برعهده داشت و من به همراه زنان دیگر در تامین و بسته بندی مواد غذایی کمک می کردیم.
خاطرم هست که برای درست کردن ترشی و مربا برای جبهه ها همه زنان قرارگاه دورهم جمع می شدند که این موضوع موجب دوری شان از خانه می شد که در آن زمان پیشنهاد دادم خانم ها مواد اولیه را به منزل ببرند و در کنار خانواده هایشان مربّاها را آماده کنند که این پیشنهاد با استقبال همراه شد.
یکروز جلسه توجیهی عملیات کربلای 5 در منزلمان تشکیل شد و 30 نفر از فرماندهان در آن جلسه حضور داشتند که پس آن عملیات 3 نفر از آن فرماندهان حاضر، شهید شدند.
لباس های برخی از فرماندهان جنگ که به منزل مان رفت وآمد داشتند را با اصرار فراوان، می شسستم هرچند که آنها دلشان به این کار رضا نبود.

شامِ آخر

از سکینه بانو می خواهیم از خاطرات اردوگاه شهید بهشتی اهواز برایمان بگوید که اینگونه روایت می کند: همسرشهید رحیم بردبار فرمانده گردان تخریب بعلت بیماری درمنزل مان استراحت می کرد و شهید بردبار به همرزمانش قول غذای ته چین شمالی داده بود که با دیدن وضعیت همسرش از من تقاضا کرد برای بچه های تخریب، ته چین درست کنم که من به اتفاق آقا جواد به منزل ایشان رفتیم و غذا را پختیم که آن شام، شام آخر چند نفر از شهدای گروه تخریب بود.
هروقت پیکان سفید تعاون لشکر را در قرارگاه می دیدیم، می دانستیم حامل خبر شهادت یکی از رزمندگان است و آن روزها لحظات دلهره آوری را تجربه می کردیم و چون من از همسران سایر رزمندگان بزرگتر بودم، به همراه خانم بابایی برای مهیا کردن شرایط منزل شهدا می رفتیم که مسئولیت ناگفتنی و عجیبی بود.
وقتی قرار شد همسران فرماندهان را برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد مقدس ببرند، بخاطر بچه ها نتوانستم همراهشان بروم اگر چه بعدها با خانواده شهیدان بلباسی و خنکدار مشرف شدیم. آن روزها شهید صمد اسودی را در بازار دیدم که در حال خرید مایحتاج منزل بود و می گفت دارم برای خانه خرید می کنم تا وقتی که همسرم از مسافرت برگشت منزل خالی نباشد .
وقتی همسر شهید اسودی از زیارت مشهد برگشت، هرچه منتظر ماند خبری نشد که در نهایت خبر شهادت شان بدلیل انفجار نارنجک هنگام آموزش در پادگان شهید بیگلو را آوردند.
گاهی بستگان مان برای دلگرمی و بازدید به اهواز می آمدند. در این اثنی، دفعه ای به همراه میهمانان به آبادان و خرمشهر در منطقه جنگی رفتیم که خمپاره ای کنار اتومبیل مان منفجر شد اما جان سالم بدر بردیم.
روزی هم غذایی را آماده و با یک تویوتا به همراه 4 خانواده برای تفریح به خرمشهر و آبادان که آن زمان ویرانه ایی بود رفتیم که یک بسیجی جلویمان را گرفت و گفت شما در تیررس دشمن هستید! در این هنگام تیراندازی عراقی ها شروع شد که خوشبختانه بخیر گذشت.
یادش بخیر... آقاجواد فرزند اولم، کودک شیرین زبانی بود و از هر کسی که از جبهه می آمد سراغ پدرش را می گرفت و تابستان ها به همراه همسرم به مناطق عملیاتی می رفت و دلهره را برای من بیشتر و بیشتر می کرد.

کودکی زیر پوستِ جنگ

به اینجای گفتگو که می رسیم، با جواد صحرایی فرزند دوم شهید همکلام می شویم. نونهال ترین رزمنده مازندرانی که به واسطه حضور پدرش در مناطق عملیاتی، زیر پوست جنگ کودکی کرد. 11 مرحله حضور در جبهه توسط پسرکِ کم سن وسال شمالی را تاریخ به خاطر خواهد سپرد.
جواد آن روزها 9 ساله بود و 3 برادر و خواهرش را در اردوگاه تنها می گذاشت تا سربی ترین لحظات دفاع را از نزدیک لمس کند.
وی فعالیت هایی در حوزه ی تدوین و انتشارات دفاع مقدس دارد و 16 کتاب را منتشر کرده است که مهمترین شان "هَزارهای هِزار حماسه"، "در قاف بی نیازی" و "8 نقد بر 14 سخنرانی راویان جنگ"، "جنگ ؛ ترجمان آشتی و صلح"، "از دام تا بام"، "خاطرات پرتقالی"، یلان حرم"، "ماه پنهان نمی ماند" و "سربندان بی سر" هستند. وی راوی کتاب "به رنگ کودکی" نوشته حسن و حسین شیردل است که در این کتاب خاطرات جنگ در دوران کودکی را روایت می کند .
از آقا جواد می خواهیم از چگونگی حضورش در اردوگاه اهواز بگوید که اینگونه توضیح می دهد: در سال 63 فرمانده وقت لشکر 25 کربلا برای تمرکز بیشتر فرماندهان جنگ از آنان خواست خانواده هایشان را به منطقه بیاورند. در آن زمان پدرم فرمانده گردان امام محمد باقر (ع) بود و ما با حداقل امکانات به اهواز رفتیم و جزو اولین خانواده هایی بودیم که در قرارگاه شهید بهشتی اهواز اسکان یافتیم.
در روزهای اول حضورمان در اهواز غذای رزمندگان نیز به خانواده های ساکن در قرارگاه داده می شد و که من به هنگام تقسیم غذا، دوان دوان جلوی فرغون غذا می دویدم و نام غذا را با صدای بلند برای همگان اعلام می کردم که این موضوع ناراحتی مادرم را به دنبال داشت .
وقتی جنگنده های دشمن بر فراز قرارگاه پرواز می کردند در راستای حرکت جنگنده ها می دویدم و شعارهایی چون الله اکبر، مرگ بر صدام و مرگ بر آمریکا سر می دادم که بدنبالش توسط خانواده ها، حسابی تشویق می شدم.
در پایگاه شهید بهشتی اهواز، دو ضد هوایی دولول 23 میلیمتری مستقر بود و به هنگام حضور جنگنده های مهاجم شروع به تیراندازی می کرد که صدای دلخراش آن هنوز در خاطرم هست.
در کلاس سوم ابتدایی تنها شمالی در میان کودکان جنوبی بودم ومعلمم خانم جوهری توجه ویژه ایی به من داشت و یک نفر را مامور کرده بود که دستخط بدم را اصلاح کند و به هنگام حمله هواپیماهای بعثی نیز دست مرا می گرفت و به پناهگاه می برد.
گوش دادن به صدای حاج صادق آهنگران، زمزمه های دعای کمیل در مسجد جامع اهواز و دید و بازدید از خرمشهر و سوسنگرد موجب انس عجیبی با حال و هوای زندگی در آنجا می شد و این موضوعات بسیاری از خانواده ها را پاگیر کرده بود .
با اینکه خانه مان با موکت فرش شده بود ولی یک دنیا صفا در آن جریان داشت وشب های عملیات به همراه مادر، عاشقانه میزبان ارکان گردان امام محمد باقر بودیم که این جلسات با شام دهی همراه بود و خیلی از فرماندهان این ضیافت، شام آخرشان بود.

با جنگ، زندگی می کنم

آقا جواد چگونگی حضورش در جبهه را اینگونه تشریح می کند: پخش آهنگ های آهنگران درغروب قرارگاه و شنیدن خاطرات جنگ از زبان رزمندگان، بی تابی هایم را برای حضور در فضای مستقیم جنگ بدنبال داشت تا اینکه کلاس سوم ابتدایی پدرم رضایت سردار مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا را جلب کرد .
اولین اعزامم به مناطق جنگی بگونه ایی بود که باید از 2 دژبانی می گذشتیم و به هنگام عبور از گذرگاه اول، دژبان ارتش به داخل ماشین سرک کشید و مرا پیاده کرد. به هیچ عنوان راضی نشد به منطقه بروم و من را با یک اتومبیل به اهواز برگرداند و تحویل مادرم دادند .
در دفعات بعدی برای حضور در جبهه متوجه شدم باید مخفی شوم. در 11 مرحله ایی که به جبهه رفتم برای عبور از 2 دژبانی، زیر پای رزمندگان پنهان می شدم.
اولین حضورم در جبهه در پاسگاه ترابه عراق بعد از عملیات قدس 1 و 2 شکل گرفت. این مکان بعد از عملیات بدر تصرف شد و پر از نیزار بود که به آن چولان می گفتند. زندگی ما و رزمندگان در آب بود و کارها با قایق موتوری و بَلَم انجام می شد.
زندگی در هورالعظیم، وجود نیزار، زندگی روی پل و عدم استفاده از چراغ قوه، تجربه ای توام با ترس بود و هر 2 هفته یکبار به اهواز می رفتم و آن تابستان نیز اینگونه گذشت .
یکی از افتخاراتی که در اهواز برایم رقم خورد حشر و نشر با فرماندهان شهیدی چون سردار طوسی، بصیر، مهرزادی ، بلباسی و خنکدار بود و افتخار می کنم که گاهی اوقات حضورم در جبهه در غیاب پدر با این فرماندهان رقم خورد .
جواد خاطرات آن روزها را خط به خط از بَر است و ما را هم شریک می کند و می گوید: رمز پدرم "صحرا" بود و رمز شهید بلباسی " بلبا " و من گاهی اوقات بی سیم را بر می داشتم و می گفتم : "بلبا بلبا بلبا ، صحرا هستم" که این مکالمه توسط نیروهای خودی و عراقی شنود می شد و پدر پس از اطلاع از این موضوع برخورد شدیدی با من کرد.
یک روز پدرم مرا به سردارشهید طوسی مسئول اطلاعات عملیات لشکر25 کربلا سپرد و به اتفاق ایشان وارد جزیره مینو شدیم و پس از شام بیرون از ساختمان خوابیدیم و سردار طوسی بعلت خستگی زیاد به سرعت خوابش برد ولی من بعلت وجود پشه های بسیار تا صبح نخوابیدم و بی تابی هایم به اندازه ای بود که تا اذان صبح 3 بار ایشان را بیدار کردم. آن روز تمام تنم تاول زده بود و کل بدنم قرمز شد .
در سال 65 به اتفاق آقای رحیمی مسول ستاد محور 2 فاو عازم کارخانه نمک بودیم که موتورمان پنجر شد و مجبور شدیم مسافت زیادی را پیاده طی کنیم که در ادامه سردار شهید جارچی از سرداران شهید کاشان با جیپی آمد و سوارمان کرد.
در منطقه چهره ای آشنا را در حال نگهبانی دیدم و آن سرباز کسی جز پسرخاله 14 ساله ام اسماعیل مقدسی نبود و در آن هنگام به سمت هم دویدیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. آغوش گرمی بود و پسرخاله ام با اینکه می دانست در جبهه ها حضور دارم از دیدنم متعجب شد .

رستگار شد

در پایان گفتگو بر مزار شهید رمضانعلی صحرایی در گلزار شهدای رستم‌کلا حاضر می شویم و فداکاری های این بزرگمرد مازندرانی را مرور می کنیم... مبارزه با رژیم ستمشاهی، 20 مرحله بازداشت توسط ساواک، حضور در واقعه ششم بهمن آمل، 67 ماه سربازی وطن، 31 سال جانبازی، نبرد در مناطق عملیاتی قصرشیرین و پاوه، دفاع از وطن در کنار سرداران شهیدی همچون بلباسی، خنکدار، عمویی، محسنی، ولیپور، مظفری، شیرسوار و اکبری.
هنگام قرائت فاتحه، دو جمله از وصیت نامه شهید که بر روی سنگ مزارش حکاکی شده را می خوانیم: زیر بار ظلم رفتن شایسته رهرو امام حسین (ع) نیست. و کلام حق را بپذیر حتی از سوی مخالف و غیر خویشاوند. تلنگرهایی که انشاالله چراغ راه مان باشند.

 
نظرات شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین ها
پربحث ترین ها
آخرین اخبار