آوای خزر- رقیه توسلی: در مسیر فرعی پرتردد، جی ال ایکسی کمپلت می افتد روی دنده لج و خاموش می کند. نیم استارت هم نمی زند.
تماشاچی ام. دو اتومبیل عقب تر. هوا، چهل درجه است و ساعت، صلاه ظهر. از آینه ها می پایم. آستانه صبر مردم بالا نیست. کلافه و غُردار زل زده اند به صحنه. معلوم است که همه سرشلوغ اند و منتظر که راه باز شود. یکی دو تا بوق می شنوم. کله ای می بینم که به اعتراض می آید بیرون هوار می کشد. و چند دهان که لیچار می گویند.
همزمان به امداد خودرو فکر می کنم و به پیکان آقا دایی ام که یکزمانی حکم بوگاتی را داشت برایش. همان که هر جا بود قصه ای باید درست می کرد برای خودش. یک روز مثلا دزد می زد به لاستیکش، یکروز بنزین اش ته می کشید، بوقش از کار می افتاد، تصادف می کرد، جوش می آورد. اما تنها چهارچرخ سبزی بود که سالها به عینه دیدم دایی عاشقانه قِرش را می خرید.
راننده طفلک که می بیند راه بندان کرده، دست و پایش را گم می کند و تمام زورش را می زند تکانی به ماشین بدهد. تنهایی اما نمی شود. که جوانمردی از پشت فرمانش می پرد برای کمک و بالاخره از بین اینهمه عابر و اتول نشین، بی منت مهربانی می کند. شیشه را می دهم پایین. صدایی می گوید؛ "لج نکن پسر! آفررررین. کاش همون دیروز که باطریتُ دیدم، دست می رسوندم. برووو قربونت. بروو."
می خندم. خاطرات پشت هم زنده می شوند. از این مدل دیالوگ ها کم نشنیدم. از تخصص های آقادایی ام، یکی همین بود. گپ زدن با خوش رکابش. با پیکانش هر وقت که قالش می گذاشت. جوری که هر جا گذرم بخورد به پیکان زیتونی، ناخودآگاه حتما مکث می کنم. می خواهم شیشه را بدهم بالا که می بینم اکیپی آدم با حلقه ی گل و میکروفن از آنور خط می دوند سمت جی ال ایکس. دوزاری ام می افتد. وای! دوربین مخفی! یعنی همه این ها فیلمبرداری و قصه بود؟
راه باز می شود، اما من هم جزو گروهی ام که نمی روند. باید ته ماجرا را دربیاورم. آقای گزارشگر از جوانِ هُل دهنده تقدیر می کند و توضیح می دهد توی دو ساعت فیلمبرداری، تنها داوطلب کمک، ایشان بوده. و می گوید؛ به نوبه خودتان جهان پهلوانید. تختی فقط روی تُشک کُشتی، تختی نبود که...
روزم، روز می شود. ساخته می شود. جوان بی ادعا حلقه گل را درآورده از گردنش و دست می کشد روی موهایش. یادش بخیر! عین آقادایی... عین بامعرفتی اش... عین کاری که کرد... عین پیکان سبزی که تا بود خاطراتش پیر همه را درآورد اما وقتی دایی جان حسابی تعمیرش کرد و بخشیدش به زندانی عیالواری، توی چشم همه مان شد همون بوگاتی. واقعا شد تنها ماشینی که عاشق اش شدیم.
راه می افتم و یاد می گیرم او چشم از ما برنمی دارد و دوربین کائنات همیشه روشن است. جلوتر می بینم کارت خانمی از کیفش می افتد و آقای عابری، خانم را مطلع می کند. تا این ساعت، دو تا جهان پهلوان دیدم و خدا می داند تا شب تعدادشان می رسد به چند نفر...؟ الحمدالله... خیلی روز قشنگی است.
سنجاق
و لقد کرّمنا بنی آدم
اسراء/70