آوای خزر- رقیه توسلی: دوستی می گفت: مَنبر یعنی من را ببر… ببر به دل واقعه… به دل تاریک و روشن تاریخ.
درست می گفت… عجالتا ساعتی می شود از شهر و دیار کنده ام و چشمان ناقابلم دودو میزند دنبال سر زنان عرب… مرثیه خوان، مرثیه اش را بی نقص خوانده است… از پای منبر آمده ام زیارت ارض “عمورا” و حالا شکل زنان مبهوت دشت، دارم اشک می ریزم… از دور… آنها بر سر و جان می کوبند و من هم… به صحرای تن های بی سر آمده اند، من هم… ابدانِ قطعه قطعه را یزله و شیون می کنند، من هم… خیام سوخته را تاب نمی آوردند و میانه ی میدان می دوند در خاک و خون، من هم… یارب یارب سر میدهند و نیزه زار مقتل از پا می اندازدشان، من هم.
یا حسین مظلوم… مرثیه خوان از قوم بادیه نشین می خواند و من می بینم… زنان بی باک “بنی اسد” را که نامشان گره خورده به زلف کربلا… که با حصیر و فانوس و بیل آمده اند… با آه و فغان و شهامتی که فرات به یاد دارد… این طایفه را کیست که نشناسد… عشیره ای که عاشورا را به چشم دیده است… داغ و بی قاصد و عظیم… خاندان بنی اسد در دشت می چرخد و می سوزد و مویه می کند.. شاید آن دوازده هزار نامه را می بیند و دارد به دعوت کوفیان، کله تکان می دهند… شاید حربن یزید رهایشان نمی کند… شاید حبیب و حرمله ایستاده اند در برابرشان… شاید قلبشان پیش شهید علقمه است… شاید به تل نگاه می کنند… شاید مات زیرورو شدن دنیایند… خراب تماشای تیرها و عمودها… و شاید صورت در سراپرده ی چادرها که کشیده اند یاد عمه ی سادات و زنان اهل خیام افتاده اند که هستی شان را در کرب بلا به خدا سپرده اند.
پی نوشت:
اربابِ بوریا به تن، بی ریا؛ حسین…