آوای خزر- رقیه توسلی:
همیشه میگفت "دل مثل جاروبرقیه. وقتی پُر شد دیگه نمیکشه".
استادم میگفت.
چه مثال نغزی! عجب تعبیری! امروز دیدم چقدر من این شکلی ام. چقدر هر چه تقلا میکنم، روشن نمیشوم و کار نمیکنم. فقط هستم. فقط میخوانم و میبینم و فکر میکنم و هیچی. واقعا همین مدلی. دیدم دلم پُر شده. پُر و خفه. گفتم اینطوری نمیشود. تلف میشوم. گفتم دلم را بردارم و ببرمش جایی که کمتر آه بکشد، اینقدر غصه نخورد.
آمدم اینجا. نماز جمعه. در جمع هزار بانو و مادر و همسر و دختری که باطمانینه نشسته اند کنار هم. وارد مصلا میشوم و چشمم جایی را پیدا میکند کنار خانمی با چادر گلدار. با سلام و اجازه مینشینم. هنوز نفس عمیق میکشم و هنوز حالم خوب نیست. خوب مسلط به مکان و آدمها نشده ام که میبینم خانم سمت راستی، شانه هایش دارد میلرزد انگار. متاثر میشوم، اما منتظر میمانم چه پیش میآید مثل یک جاروبرقی پُر و نامیزان؛ که خانم سمت چپی صدایم میکند. برمی گردم طرفش. مثل من ماسک زده. خواهش میکند به بغل دستی ام بگویم ایشان کارشان دارد. خواسته اش را انجام میدهم و متوجه میشوم مادر-دخترند. خیلی چیزهای دیگر هم متوجه میشوم. مثلا اینکه دلم، چشمم، حواسم، گوشم مطلقا دیگر به فرمان من نیستند و همه شان معطوف شده اند به جایی. معطوف دست چروکیده لاغری که لای چادرش را باز کرده و با تمنای دخترش دارد چند دانه قاب عکس را از بغلش میگذارد بیرون. سه قاب عکس. یکی جوان، دومی نوجوان و سومی هم تصویر مردی است میانه سال.
به صورت زن نگاه که میکنم، چشم توی چشم میشویم. خیلی پیر و مسن است. چادرش را میبندد و میگوید: حسن آقا حلالخور و اهل دین و پیغبر بود. شوهرمُ میگم. توی چهل و هفت سال زندگی نشد یه اذون صبح زودتر ازش بیدار شم. پسراش که شهید شدن فقط شکرگزاری میکرد. میگفت قربان آقا امام حسین برم. هرروز همین حرفش بود به خداوندی خدا. خانم! من که دو تا پسر داشتم تقدیم کردم، نیاز باشه خودمم میایستم جلو رو اجنبی و اغتشاشگر. پشت و پناه این انقلاب میشم. سه تا مرد خونه ام نرفتن که ببینم حالا به قرآن و مسجد و پلیس و چادر و پرچم بی حرمتی بشه. امروز با اینکه تازه دستمُ عمل کردم اومدم بگم من جانثار ایرانم، من فدایی قرآنم...
نشسته ام ردیف آخر اتوبوس. اول مهر شده. هوا آفتابی و گرم و مهربان است و اصلا احساس نمیکنم پاییز باشد. شاید بخاطر اینکه دلم بزرگ شده. آرام شده. دلم دیگر جاروبرقی نیست. پُر نیست. توی راهپیمایی صدایش را ریخته بیرون و نفس اش برگشته. شاید، چون رفته و گفته تا همیشه پشت کشورش ایستاده. رفته همراه وطن پرستان دیگر بر پرچم مقدس بوسه زده.
به قول مادر شهیدان آقاجواد و آقامحمدتقی، ما سرباز دین ایم تا ابد...
پی نوشت:
کسی که عشق نداند ز زمرهی ما نیست
گروه ما همه یا عاشقند یا معشوق
انتهای پیام/۱۰۰۰