آوای خزر- رقیه توسلی:
یک-
"سندروم داون" است. هفده ساله. اسم شما که میآید مُشتش را هربار چنان میکوبد به قلبش و میخندد که دل آدم ضعف میرود. پشت بندش میگوید: عاشقتم امام رضا. نوکررررتم امام رضا...
دو-
گذر هر کسی که به "جگرکی عمو عظیم" افتاده باشد قاعده اش را میداند. خبر دارد صاحب این مغازه عریض و طویل، مشهدی نیست، اما دیوار غذاخوری اش مملوِ عکس زوّار است. میداند عمو، وقت حساب و کتاب حتما اسم شریف مشتری را میپرسد. اگر پای نام رضا و علیرضا وسط بیاید، مهمان اند. مهمان سفره عشق؛ و تازه آنوقت، وقت درآمدن دستمال چهارخانه از جیب عموست. ساعت ابراز عاشقی. وقت پا شدن این مرد سالخورده و سلامهای قشنگش به ساحت آقا علی بن موسی الرضا...
سه-
هفت دختر و سه تا پسر دارد "ننه خدیجه". همیشه خدا دورش شلوغ است. به شمارش خودش بیست و چهارتا نوه و یازده تایی نتیجه دارد. چند روز پیش وقتی با یکی از نوهها توی فیزیوتراپی دیدمش، در کمال تعجب با ماسک مرا شناخت و گفت که راهی مشهد است و طلبیده شده. بعد به دستگاهی که وصل شده بود به پایش خندید و گفت: من که پا نمیخوام واسه زیارت، همین چشای کم سو کافیه ننه. آنوقت اشاره کرد که جلوتر بروم. رفتم. با همان چشمای ریز خیسش زمزمه کرد؛ با چهار تا رضا میخوام برم پابوس خراسون. نوه هایش را میگفت...
چهار-
برایش سنگ گذاشتند. برای پسر همسایه که هشت ماه پیش رفت به رحمت خدا. ازقضا تولدش خردادماه است و مادرش، همسایهها را دعوت کرده سر مزار. میرویم. همه با شمع و گل آمده اند. روی سنگ مرمر سیاه، دو کلمه بیشتر حک نشده؛ خادم الرضا. نه اسمی نه فامیلی نه تاریخ تولدی. هیچی. فقط نام مبارک شماست آقاجان. درست نوشتند. تا آنجایی که میدانم "آقا پیمان" کلاس خطاطی قرآن داشت توی خیریه. خیریهای در محله پدری. به بچههای مستعد و علاقهمند حفظ قرآن و خوشنویسی یاد میداد و از قصص انبیا کم نمیگذاشت. دوستان میگویند امضای هنری اش -یا امام رضا- بود...
پنج-
"خوانندهی دوره گرد" میخواند. گوش میکنم. کل امروز ساز و آوازش یک ترانه است. شاه پناهم بده...
شش-
اتوبوسش را که صفا میدهد یعنی خبرهائیست. پرده هایش را که میشوید و لاستیکها را که برق میاندازد و خنده از صورتش که کم نمیشود، یعنی مسافر دارد. نه از آن مسافرها که فقط میخواهند بروند شهر. نه از این معمولی ها. از آنها که با اتوبوس سبز "آقامراد" میخواهند بروند تا خود بهشت. دارد بلند بلند برای مسافری که نشسته روی صندلی شوفر میگوید؛ فردا نائب الزیاره این جمع ام اگر خدا بخواهد. امام رضا طلبیده...
هفت-
خودش را "ساناز" معرفی میکند. نشسته کنارم توی بانک و سر صحبت را باز کرده. میگوید چند سالی میشود کارش خدمت رسانی به کارگاه هایست که با یک تکان مالی دوباره سرپا میشوند. میگوید اینروزها هم به نیت شادی پدر مرحومش دارد پناه یک کارگاه نیمه ورشکسته و مهندسین نخبه اش میشود و میخواهد سرمایه اش را خرج آدمهای مفید کند. نگاهش میکنم. باردار است. میخندد و میگوید ایشون "ستاره" خانم هستند. همپا و شریک و همراز بنده. آنوقت کارتی میگذارد توی دستم و میگوید به امید دیدار. توی کارت نوشته مجمع امام رضایی ها...
هشت-
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
الهی تصدقتان بروم آقاجان! تا چشم و گوش کار میکند، دنیا از نام مهربان شما پُر است.