آوای خزر- رقیه توسلی: با این دعا که الهی بنی بشری کارش به افسردگی و خودخوری و سوال بی جواب نکشد، بی مقدمه می روم سر اصل مطلب... سر قصه دیروز که گذرمان یک نوک پا افتاد تا "مَهدشت"... همین بغل گوش "ساری".
برای اولین بار دعوت شدیم به آدرسی در این منطقه. چشم تان روز بد نبیند، شنیده بودیم کوهخواری و زمین خواری و قارچ و رانت و لابی از اکسیژنی که می بلعیم نزدیک تر است به ما اما واقعا شنیدن کی بود مانند دیدن.
باور بفرمایید دمغ ترین آدم دیارمان شدیم دیروز. جوری که انگار این واژه را از احوال ما قالب گرفته باشند. از روی ما که بعد گشت و گذاری کوتاه، گردن درد گرفتیم بس که کاشانه رنگ و وارنگ خوش نشین ها بر فراز کوه را رصد کردیم. چهاردیواری های اعیانی که تعدادشان بوضوح درختان حاشیه را به چالش می کشید.
دیروز می راندیم و غمگین می شدیم وقتی در کسوت دو شهروند شمالی نمی خواستیم علت حضور این همه ویلا در ارتفاعات حاشیه شهرمان را کشف کنیم.
وقتی هوای خوب و صدای خالص پرنده ها و چشم انداز سبز قادر نبودند سر کیف مان بیاوردند.
وقتی سگ های نگهبان هم ما غریبه ها را از صد فرسخی بو می کشیدند و می افتادند به پارس.
وقتی انبوه کارگران ساختمانی سخت مشغول بودند تا سنگ و سیمان و میله گرد بیشتری خالی کنند توی شکم زخمی و دردمند شمال.
وقتی تا چشم کار می کرد ویلا بود و ویلا. و تعداد شیروانی های رنگی تنه می زد به درختان معطر پرتقال و لیمو.
چندبار با خودمان تکرار کردیم مهدشت و هر دفعه افتادیم به پوزخند... آخر توی کدام دشتی این همه ردّپای چشم خراش بنا و نجار و جوشکار، جولان می دهد... خدای نکرده دشت جای یورتمه اسب و باد صبا و سایه ماه است.
تازه... دیروز وقت برگشتن زیروروتر هم شدیم. آنگاه که از خانه یک مَهدشتی کسی را تشییع می کردند سمت قبرستان. و بوضوح صدای پای مرگ، صدای درختان قطع شده، حق الناس، طمع آدمیزاد و صدای طبیعت در حال احتضار پیچد در گوش مان. و حال مان شباهت زیادی پیدا کرد به جماعت گریان و پریشان پشت تابوت.
ساعتی بعد که وارونه برمی گردیم سمت "ساری"، تمام مسیر برگشت حول محور یک موضوع گپ می زنیم. می پرسیم ویلاسازان و برج و باروخواهان به تشییع و ختم نمی روند؟
نیشگون: طبیعت را دق مرگ نکنیم. آهِ درختان، زود می گیرد!
انتهای پیام/