آوای خزر- رقیه توسلی: یکوقتهایی نمینویسم. سوژههای طفلکی خودشان میآیند خواهش و تمنا که ما را ببین و ساعتها از جلو چشمم جُم نمیخورند، اما نمینویسمشان. یعنی منگ میشوم. تخیلم میشود قد کف دست.
تحلیلم آب میرود. آنقدر شور ندارم که پابه پایشان هیجان خرج کنم و بدوم. دستم از کار میافتد. کودک میشوم. کودک سرتق تنبلی که سواد ندارد. در پایان قفل میکند مغزم و میشوم یک عدد موجود ننویسی که دلش کباب است برای موضوعات منتظر. برای امیدواری که ته نمیکشد توی صورتشان.
درست مثل امروز که گفتم دستم را فرو کنم توی جیب هایم و دنبال هیچ چیز نگردم، خصوصا سوژه یادداشت. گفتم گوشهای ساکت بنشینم و فقط به صداهایی که دوروبرم دارم گوش کنم. به هر صدایی؛ خوش، روی مخ، انگیزشی، خاطره ساز، تکراری، کریه، عاشقانه، عجیب. گفتم از روال معمول بزنم بیرون. شنونده باشم.
پس فرار میکنم از دست کلمات و گوش میشوم. جایی را انتخاب میکنم که لپ تاپ را نبینم.
صدای گردو شکستن از طبقه بالا میآید. بعد گفت و گوی آقاوخانم نظافتگر از راهرو. پشت بندش استارت اتومبیل ساختمان روبرو. صدای قاشق چنگال، زنگ موبایل، جیغ بنفش نوزاد، بگومگوی دو پسربچه در خیابان، رد شدن کامیون از چالهی آب، خنده چندتایی دوچرخه سوار، صدای مهیب خاکشیر شدن ظرفی، پارس سگ، موتوری غذا، ماشینی که مداحی پخش میکند و دور میشود و صدای زنی که مفصل از اخلاق سمیرا نامی میگوید برای همراهش.
آبمیوه گیری خانه همسایه که روشن میشود، دلم یکهو هوس آب سیب میکند سر که میچرخانم سمت آشپزخانه باز نگاهم میافتد به جمال شان. به جمال سوژههایی که همه جای نشیمن پراکنده اند. همانها که میبینم تصمیمی برای رفتن ندارند و همیشه هستند و اینروزها در قالبی دیگر. همانها که میبینم سر تکان میدهند برایم. مثل همیشه مصر و خستگی ناپذیر.
- تحریم کنندگان دارو چطور میتوانند نگران حقوق بشر در ایران باشند؟
- اینترنت که نباشد و اپها که کار نکنند تکلیف کسب و کار در شبکههای اجتماعی چیست؟
- درختکاری را باید جدی بگیریم
- سردار سلیمانی در سازمان ملل
- زنان یگان ویژه پلیس
- آمار ابتلا به سرطان
- آیا عمه تان را دوست دارید؟
میخندم. میدانستم نمیشود. میدانستم من از آنهایش نیستم. از آنها که سیاستمدارند و روی تصمیمشان میمانند. مینشینم پشت مانیتور و روی صفحه سفید تایپ میکنم "به نام خدا". پلک هایم را که میبندم صداها و سوژهها به تمامی پاک میشوند. انگار خودشان فهمیده باشند چه خبر است، جا خالی میدهند. بو میبرند که عزیزترین سوژه جهان موج میزند در سرم. روایتی که سوژه نیست، شفاست.
"مادرم دیشب زنگ زد. پشت تلفن گفت دارد چمدان میبندد. خوشحالترین صدای دنیا را داشت. میگفت کربلا قسمتم شده. "
پی نوشت
گذرم تا به در خانه ات افتاد حسین
خانه آباد شدم خانه ات آباد حسین
انتهای پیام/۱۰۰۰