آوای خزر - آزاده بابانژاد: تاریخ ایران سراسر تجربه و رخدادهای جور و ناجور است. داستان راستان است برای خودش، امروز ۶ بهمنماه است، از دیشب تا همین حالا رسانهها مدام از حماسه مردم آمل در سال ۱۳۶۰ میگویند؛ از روزهای ۵ و ۴ بهمنماه که کمونیستها در جنگلهای آمل خیال سرکشی و تسخیر به سرشان زده بود و نهایتا در روز ۶ بهمنماه این قائله با حضور نیروهای مردمی و بسیجی ختم به خیر شد و البته نامش را هم قیام جنگل گذاشته بودند و بعدها قیام آمل و این نزدیکیها هم حماسه مردم آمل.
در این میان، چیزهایی هم از اهمیت نیسان آبی در این رویداد تاریخی خواندهام! کیسههای شنی و سنگر گرفتن پشت آن و عقبعقب رفتن نیسان به سمت دشمن. از این دست ابتکارات را به خصوص در کتاب "حاج عمران" از دوران جبهه و جنگ هم خواندهام. بعضیهایش هم بیشتر شبیه افسانه بود یا فیلمهای تخیلی که از دیدنش سرگیجه میشوم.
در بحبوحه آنهمه مشکلات اوایل انقلاب و جنگ و تجاوز دشمن بعثی، قائله جنگلهای آمل هم بدجوری تلخ میشد اگر این ابتکارات نبود؛ مثلا ساخت سنگر در شهر تا جاییکه آمل را هزار سنگر میخوانند هم برای خودش یک تاکتیک جنگی است.
گفته میشد از صد نفر کمونیست که آمده بودند به خیال فتح آمل، ۸۰ نفری به هلاکت رسیدند و از گروه مردمی و پاسداران هم ۴۰ نفر شهید شدند و ۱۲۰ نفر هم زخمی.
در این میان شهادت یک دختر خانم نوجوان به نام سیده طاهره هاشمی که در پشتیبانی از رزمندههای آمل در سال ۱۳۶۰ فعالیت داشت، غمانگیز است. وقتی به زندگینامه او دقت میکنم برایم سخت است که باور کنم یک نوجوان ۱۴ ساله چقدر میتواند بزرگ باشد، با این سن و سال کم، عجب شیرزنی بود برای خودش.
اخلاق ۲۰، رفتار ۲۰، تحصیل ۲۰، حجاب ۲۰، انجام واجبات و مستحبات ۲۰، هنر ۲۰، روابط اجتماعی ۲۰، کار و تلاش ۲۰، و در نهایت با شهادت یک ۲۰ عالی و جاودانه نصیبش میشود. چیزی بالاتر از مدال شجاعت و افتخار.
روی آثار هنریاش هم خیلی هنرمندانه از تخلص "طاها" استفاده کرده بود؛ "طا" اول نامش و "ها" اول فامیلش. خواب شهادت دیده بود، خودش میگفت: "به من الهام شده که پیش خدا خواهم رفت".
واقعا چه مغزی میتواند اینهمه قوی و روشن باشد مگر اینکه سرشار از عشق خدایی باشد و اثری باشد از آن قرآن و نهجالبلاغه خواندنهای پدر که بچهها را شیفته کلام الهی کرده بود.
آنقدر در کودکیِ بزرگمنشانهی خودش غرق بود و به رفتن پیش خدا فکر میکرد که وقتی برادرش عباس از او میپرسید میخواهی در آینده چه کاره بشوی، میگفت: "من آیندهای ندارم"!
او ۱۴ سالهی واقعی بود، همانطور که حسین فهمیده ۱۳ سالهی واقعی بود. نمیخواهم بگویم ۱۳ و ۱۴ سالههای غیر واقعی هم داریم، اما طاهره همچون حسین ثانیه به ثانیهی عمرش را زندگی کرد. از همان آغاز تولدش. زهرا وار بود و این البته سخت است، ولی دیدیم که ناممکن نیست.
طاهره نشان داد که دختر ۱۴ ساله هم میتواند همانند پسر ۱۳ ساله یک "رهبر" باشد. یکی نارنجک به کمر بست و زیر تانک دشمن رفت و یکی هم در حال کمک به رزمندهها، آسمانی شد.
یادم هست؛ زمانیکه اول دبیرستان بودم، یک آقایی از تهران آمده بود و برایمان سخنرانی میکرد. میگفت: شما هم میتوانید با کارهای خوب و خداپسندانه برای خودتان "امام" شوید، "رهبر"شوید. او راست میگفت و ما رهبران کوچکی هم در تاریخ داریم که بنیانگذار یک انقلاب از آنها به نیکی یاد میکند.
همچنان به این دخترِ همهچی تمام فکر میکنم. نگاهم را که سمت دیگری میگیرم؛ به دختری که امروز با سگش از خیابان مازیار تا میدان شهرداری جلوی چشمانم رژه رفتند؛ تا به جلسه استانداری برسم، میاندیشم؛ میمانم از این نسل و آن نسل.
یک لیوان آب برمیدارم، مثل همیشه به چند جرعه تقسیمش میکنم؛ حالم بهتر میشود. پنجره را میگشایم، درختان نارنج چقدر زیباتر شدهاند، شهرداری قصد ندارد امسال نارنجها را برداشت کند. نفس عمیقی میکشم. چشمانم را میبندم و در خاطرات چهارده سالگیام غرق میشوم.
انتهای پیام/۱۰۰۱/