آوای خزر ـ رمضان نوری تیرتاشی: در دیار دریا و دماوند، از خاستگاه خاک بهشهر، در سپیدهدم نوزدهم آذرماه سال ۱۳۳۴، کودکی چشم به جهان گشود که نگاهش افق را میکاوید و دلش برای خاک ایران میتپید. نامش محمدمهدی، و نشانش خلیلی بود؛ مردی که ریشه در روح اقوام دواند و برگبرگ فرهنگ وطن را در قاب دوربین تصویر کرد.
او نهتنها آموزگار هنر، که پرورشدهنده ذوق و ذکاوت بود؛ نه صرفاً مستندساز، بلکه روایتگر هویت فراموششده این سرزمین. صدایش، صدای صمیمی کوه بود و کلامش، کتیبهای کهن از «کارمانیا». روایتهای او، همچون چشمه زلال «سرخاو» خلیلشهر، جان مینواخت و دل میربود.
بیست سال، کم نیست برای سفر. بیست سال با کولهبار دوربین و دل، از دامنه البرز تا دشتهای کرمانشاه، از جنگلهای هیرکانی تا سواحل بوشهر گام زد و قصه گفت. «از سرزمین شمالی» تا «در قلب کومش»، «بهسوی ساوالان» تا «تاج زاگرس»، هر تصویرش لوحی از وفاداری به خاک بود، و هر واژهاش قبالهای از عشق به وطن.
همانی بود که با «اهل سفر» میخواست بگوید «گلستانم آرزوست»؛ دانای دردمندی که در مستند «نفسهای آخر» فریاد زد:
«صحبت از پژمردن یک گل نیست!
وای، جنگل را بیابان میکنند!»
حتی در هنگامه درد و بیماری، دست از ثبت حقیقت برنداشت. آخرین نماهایش را در بوشهر، با تنی خسته، اما نگاهی روشن ثبت کرد؛ و این مرام مردی بود که مرگ را نیز مجاب کرد تا لحظهای درنگ کند.
سرانجام، در یازدهم تیرماه ۱۴۰۴، سفر «مرد سفر» به پایان رسید؛ اما نه همچون مسافری گمنام، که چونان ستارهای درخشان در آسمان فرهنگ و ادب این سرزمین. پیکر پاکش در بهشهر، با بدرقه دلهای داغدار و دیدههای نمناک، بر دستان پرمهر مردم شرق مازندران تشییع و به خاک سپرده شد. اما یادش، چون نسیم سحرگاهی بر کوههای شمال، جاودانه گشت.
وزیر میراثفرهنگی در پیامی، خلیلی را «صدای وجدان تاریخ» نامید؛ و چه درست گفت، که خلیلی نهفقط مرد سفر، که سفیر هویت بود؛ و اکنون...
در دفتری که نام خلیلی بر آن نقش بسته، سطرسطرش گواه عشق است؛ عشق به ایران، به مردم، به روایت؛ و ما، در سوگ او، نهفقط عزادار انسانی بزرگ، که دلتنگ صدایی هستیم که کوه را میخواند و تاریخ را روایت میکرد.
یادمان باشد؛
«تنها صداست که میماند...»