آوای خزر- رقیه توسلی: ان شاالله همین روزها میرود خانه بخت. همکارم را میگویم. رفته اند تهران برای تهیه جهیزیه. اینطور که میگوید خرید از آنجا به صرفهتر است. تجربه اش را دارند و گویا این جهیزِ سومشان است از پایتخت.
صدای جوشکاری ساختمان روبرو روی مُخ است. یک سروگردن بالاتر از باقی صداها. موبایلم روشن میشود. نگاه میکنم. عروس خانم مذکور پیام داده. میزنم روی ویدئویی که فرستاده و نمیدانم چرا دلم هوس چای نبات میکند. اما یادم میآید خیلی چیزها توی کابینت ندارم. نبات، زردچوبه، عدس، آردگندم، عرق کاسنی، ورمشیل و.... فیلم پخش میشود. مکان انگار متروست و دو خانم بشدت دارند با هم جَدَل میکنند. یکی شان ایستاده و آن دیگری نشسته. توی تصویر سه تایی کودک ترسیده هم میبینم که چشمشان عین توپ پینگ پونگ شده بین غریبههای جنگجو. چه جمعیتی! چقدر آدم توی یک گله جا؟ نفس کم میآورم و اساسا برایم آسان نیست خشونت اینروزها را هضم کنم. همه اش بغض میشود توی گلویم، سر دلم. دارم توی دست عدهای تراکت واحدی میبینم که ناگهان دوربین تغییر زاویه میدهد و کج و کوله میشود و میان ناسزا متروسوارها یک لحظه سقف واگن دیده میشود و تمام. متوجه میشوم که موبایل همکارم چرخیده. نمیشود گفت در طول این مستند سه دقیقهای چهها دیدم و شنیدم. ویدئو را از اول تماشا میکنم و روی عکس توی تراکتها که زوم میکنم قلبم تیر میکشد. عکس کسی نیست جز شهید طلبه شهرک اکباتان. همان که اسمش اینروزها خیلیها را قمصور میکند. جوانی که آشوبگرها توی تاریکی شب غریب گیرش آوردند.
موبایل را پشت و رو میگذارم روی میز. جوشکار دست بردار نیست. یاد مصاحبهای میافتم که چند روز پیش دیدم. خبرنگار رفته بود اسلامشهر، منزل شهید حسین تقی پور. همان که اغتشاشگرها وسط خیابان با پنجهبوکس و چاقو دوره اش کردند، چون غیرت ایران امن و اسلامی را داشت. یاد همسر قوی اش، یاد ارشیای وطن دوستش.
چایِ شیرین نمیخواهم دیگر و رنجور میروم سمت لپ تاپ و یک صفحه باز میکنم و شروع میکنم به تایپ کردن. مینویسم؛ شهر من مترو ندارد. اما معترض چرا، دلسوز چرا. من یک خانم عینکی ام که اینروزها مدام دارد با شیشه عینکش کلنجار میرود و از خودش میپرسد مگر پاییز از قدیم الایام زنگش زرد نبود این همه سرخی از کجا دارد شُرّه میکند تویش؟! معلوم است که هنوز خیلی دیر نشده. بخدا این کشور ارثیه پدری هیچکسی نیست و ارثیه همه مان است. اجازه ندهیم خط و خشی بیفتد رویش. تنهایی نمیشود. ما همه با هم هستیم. یکصدا و پیکر واحدیم در قلب خاورمیانه. این گربه را باید دودستی نه، با هشتاد میلیون جفت دست بگذاریم روی سر و هر روز حلواحلوایش کنیم. هموطن! بچهها دارند ما را نگاه میکنند. مسافران مترو دارند نگاهمان میکنند. دنیا دارد نگاهمان میکند. عروسها دارند ما را نگاه میکنند. شهدا دارند نگاهمان میکنند. دوست و دشمن دارند نگاهمان میکنند. بروید با عقل خلوت کنید. با عقل خودتان، نه مال مسیح و سلبریتیها و سیاسیون و داعشی مسلکها و همسایگان مترصد تجزیه و رسانههای باطرف.
ببینید آیا ما یک آب و خاک بیشتر داریم؟ یک خانه بیشتر داریم؟
نیم ساعت بعد جوشکار هنوز دارد جوش میدهد و من با میل و کاموا نشسته ام گوشه کاناپه. قول شالگردن دادم به عزیزی. به قول او پاییز خیلی سرد است، جز با عشق گرم نمیشود.
پی نوشت
امیرالمومنین علیه السلام میفرمایند:
شهرها با حبّ وطن آباد مى شوند.