دهان و بینی خود را هنگام سرفه و عطسه با دستمال(ترجیحا) و یا قسمت بالای آستین بپوشانید.

      

در صورت داشتن علایم شبیه آنفلوانزا، با آب و نمک، دهان خود را شستشو دهید.

      

در روزهای اول بیماری تنفسی، ضمن استراحت در منزل، از حضور در اماکن پر تردد پرهیز کنید.

      

از خوردن مواد غذایی نیم پز و خام خودداری کنید.

      

از بيماران مبتلا به علايم تنفسی (نظير سرفه و عطسه)،حداقل يک متر فاصله داشته باشيد.

      

از تماس دست آلوده به چشم، بینی و دهان خود بپرهیزید.

      

مدت شست و شوی دست ها حداقل به اندازه 20 ثانیه باشد و تمامی قسمت های دست (انگشتتان خصوصا انگشت شصت، کف دست و مچ دست)

      

به طور مداوم و در هر زمان ممکن، اقدام به شست و شوی کامل دست ها با آب و صابون نمایید.

      

دهان و بینی خود را هنگام سرفه و عطسه با دستمال (ترجیحا) ویا قسمت بالای آستین بپوشانید.

      

سردرد، تب و مشکلات تنفسی نظیر سرفه، آبریزش از بینی و تنگی نفس از علائم شایع بیماری کرونا ویروس جدید2019 هستند، در کودکان و سالمندان می تواند همراه با تهوع و استفراغ و دل درد باشد.

      
کد خبر: ۲۱۹۷۶
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار: ۱۹ مرداد ۱۳۹۹ - ۲۰:۲۶
نگاهی به زندگانی خادم الشهدا حاج میثم احمدی
به خانه پدری آمده ام، نه برای میهمانی، اینبار والدینم سوژه گزارشم شده اند. پدر و مادری که قریب یکسال است در غمِ از دست دادن فرزند جوان شان، روز‌های پُر سوزی را گذراندند و صبوری کردند.

دل را تکانده ام از دنیا

حسین احمدی – رقیه توسلی

دل را تکانده ام از دنیا. شاید هَبوطِ حضرت آدم و حوا را بسیار دوره کرده ام.
دل را بتکانید از دنیا. خدا گواه است که طیب النفوس نیست این جهانِ آبله رو.

دل را تکانده ام از دنیا. شاید از طواف کعبه. از آنروز که سنگ انداخته ام بر صورت شیطان. از آن دم شاید که عمود به عمود، خیامِ سوزان کربلا را نفس کشیده ام. از آنروز که چای عراقی را با یاد خار مُغیلان نوش کرده ام. شاید آن گاه که صدای سُم ستوران، پریشانم کرد.
دل را بتکانید از دنیا. دوست داشتنِ زیادی، فریب می دهد. حلقه در حلقه اش نبندید که رهگذریم.


دل را تکانده ام از دنیا. شاید از آنروز که در گوش هایم کسی قرآن خواند. با صدای نرم و دلنشین یادم داد «انا لله». یادم داد آسمان ها، سرزمین آدمی ست.
دل را بتکانید از دنیا. تکرار کنید -عشق- فقط عاقبت مان را به خیر می کند.


دل را تکانده ام از دنیا. شاید از آن ساعت که برادرانم، جواب سلامم را داده اند. رخصت دادند چفیه و پلاک شان را از جانِ خاک بیرون بکشم و با تربتِ پاک جنوب وضو بسازم. شاید از آنروز که مُهر برادری شهدا خورد بر سینه ام. از آنروز که عطر "شرهانی"، میثم دیگری بدنیا آورد. از آنروز که زمزمه ام جز سلام بر مادر(س) نبود.

 فِراق دوره مان کرده است

سالهاست با سوژه‌های داغدار و آدم‌های سوگوار هم صحبت شده ام... با خانواده‌هایی که عزیز از دست داده اند... با ناگفته‌های بسیارشان.

با این دست گفتگو‌ها غریبه نیستم. مصاحبه‌هایی از جنس فراق، ایثار، انتظار، ایمان و درد.

سالهاست همدردی کرده ام با خانواده غواص شهیدی که ۳۵ سال چشم انتظار دلبندشان هستند... سه خواهر مازنی که ۴ فرزندشان به شهادت رسیدند... با خانوده‌ای که اعضای دختر جوانشان را اهدا کردند... مادر ۴ معلول که یکی از فرزندانش از دنیا رخت بربست...  مادر شهیدی که پس از ۳۰ سال با مزار فرزندش دیدار کرد... گفتگو با کودکی که والدینش را در آتش سوزی از دست داد.

اما روایت پیش رو اساساً شکل دیگری از فراق را برایتان به تصویر می‌کشد و این میان - منِ نگارنده - تنها یک نویسنده نیستم.

به خانه پدری آمده ام، نه برای میهمانی، اینبار والدینم سوژه گزارشم شده اند. پدر و مادری که قریب یکسال است در غمِ از دست دادن فرزند جوان شان، روز‌های پُر سوزی را گذراندند و صبوری کردند. چالش عظیمی که با سوژه‌های دیگر، زمین تا آسمان توفیرش است.

والدینم اینبار با لباس‌های مشکی مقابلم نشسته اند و چشم به من دوخته اند.

از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، برادر کوچکتر هم هست... ورِ دلِ پدر و مادر... توی قاب عکس چوبی.

دل را تکانده ام از دنیا

 

دیانت، عاقبت مان را به خیر می کند

پدر بواسطه حرفه اش که روزنامه نگاریست، با فضای پرسش و پاسخ، ناآشنا نیست، اما مادر اولین بار است که در برابر یک خبرنگار قرار می‌گیرد.

«سیده زهرا» آرام و محجوب به سوالاتم گوش می‌دهد و اینگونه میثم جانش را توصیف می‌کند: از نوجوانی بادیانت بود و سر به زیر... خویشتندار و گزیده گوی وآبروخواه.

با اینکه از کودکی تمام روزه هایش را ادا کرده بود و قضایی نداشت، اغلب اوقات روزه می‌گرفت.

وقت‌هایی که به خانه مان می‌آمد، نمی‌گذاشت متوجه شویم روزه دارد و هنگام اذان که طلب چای می‌کرد، تازه متوجه قضیه می‌شدیم. همیشه روز‌های خاص که ثواب فراوان داشت را به ما هم یادآوری می‌کرد.

در مقطع دبیرستان بود که از من ۳ هزارتومان طلب کرد. پرسیدم برای چه کاری می‌خواهی؟ گفت: چند روزی می‌روم تهران.

آن زمان‌ها در شهرستان‌ها مراسم اعتکاف برگزار نمی‌شد و ما هم چیز زیادی از این فریضه الهی نمی‌دانستیم. سال‌ها گذشت تا متوجه شدم آن پول را برای شرکت در مراسم اعتکافِ تهران درخواست کرده بود.

مادر جمله به جمله بیقرار است و نوازش هایش تمامی ندارد.

دل را تکانده ام از دنیا

تندتند نَم اشک هایش را می‌گیرد و می‌گوید: عاشق زیارت بود و از کوچکترین موقعیت استفاده و استخوان سبک می‌کرد. یکی اش همین هنگام سربازی که از جنوبی‌ترین نقطه خراسان و منطقه مرزی، به پابوسی امام رضا (ع) می‌رفت.

آن روز‌ها امکانش بود که کنار گوشمان خدمت کند، اما نخواست و در دورترین و ناامن‌ترین نقطه کشور سرباز شد.

زمان تقسیم نیرو‌ها می‌توانست در ستاد مرکزی بیرجند بماند، اما وقتی فهمیدیکی از سربازان به جهت مشکلات فراوانش نمی‌تواند به منطقه «چاهک» در نقطه صفر برود، خودش داوطلب نگهبانی در میل‌های مرزی شد.

دو ماه آخر خدمت هم شرایطش فراهم بود در مازندران سربازی کند، اما نپذیرفت و کار را همانجا تمام کرد.

 

در «شَرهانی» بدنیا آمد

ٱللَّٰهُ أَکْبَرُ... أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا ٱللَّٰهُ... أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّدًا رَسُولُ ٱللَّٰهِ... أشهَدُ أَنّ عَلیاً، ولی َّالله... صدای اذان که برخاست و به حَیَّ عَلَىٰ ٱلصَّلَاةِ که رسید، پدر ما را تنها می‌گذارد.

مادر هم گاه و بیگاه مصاحبه را رها می‌کند و می‌رود آشپزخانه. انگار برای مادر‌ها عشق در اولویت است... قابلمه‌ای که قُل می‌زند... چایی که ریخته می‌شود... و شلیل‌هایی که جا خوش می‌کنند توی کاسه.

استکانی چای برایم می‌گذارد و می‌گوید: دوران دانشجویی دو سه مرتبه و هر دفعه به مدت ۴۵ روز در مناطق عملیاتی جنوب کشور حاضر شد و خادمی کرد.

دل را تکانده ام از دنیا

یک روز آمد و گفت: مادرجان! باتفاق دوستان موفق شدیم، شهیدی را در «شرهانی» تفحص کنیم. بالاخره توکل به حضرت زهرا (س) به ثمر نشست و پیکر مطهری خودش را به ما نشان داد.

بعدتر‌ها فهمیدیم خودش تفحص کرده بود و نمی‌خواست رازش را بدانند. دوستانش می‌گفتند: آن منطقه بار‌ها جستجو شده بود و دیگر اثری از هیچ شهیدی نبود. وقتی میثم جان صدایشان کرد که پیکری را پیدا کرده، هیچ کس جدی نگرفت و همه می‌گفتند امکان ندارد. بعضی‌ها به مزاح می‌گفتند: عراقی باشدشاید. وقتی کار تفحص به پایان رسید، شهیدِ گمنامِ شرهانی را در همان تربتِ پاک به خاک سپردند تا میعادگاه عاشقان باشد.

میثم خودش عاشق شهادت بود و بار‌ها از من می‌خواست رضایت بدهم تا مدافع حرم بشود. برود و به آرزویش برسد. همیشه خانواده شهید بلباسی را مثال می‌زد.

در پایگاه بسیج فعال بود و اغلب شب‌ها که برای گشت زنی و برقراری امنیت در محله حاضر می‌شد، دلنگرانش بودم و تا صبح نمی‌خوابیدم. وقتی اضطرابم را می‌دید، می‌گفت: غصه نداشتهباش، دوستان دیگر همراهم هستند.

حلال است

پدر دوباره به جمع مان اضافه می‌شود. اینبار، اما سبکبار و آسوده خاطر.

«حاج شیدالله» از حلال خواری و حق الناس میثم جانش گفت و گفت: مرحوم «حاج سیدمحمد عمادی» روزی در حسینیه کاورد جلویم را گرفت و تبریک گفت. نگاه متعجبانه ام را که دید، داستان را اینگونه تعریف کرد: جلوی درب منزلم ایستاده بودم که دیدم جوانی چندین بار می‌آید و می‌رود و انگار می‌خواهد چیزی را بیان کند، اما مردد است. صدایش کردم و گفتم بگو، می‌شنوم. خاطرجمع که شد، لب گشود و گفت: سال‌ها قبل که سن کمی داشتم از گردو‌های این درخت چیدم. به دنبال صاحبش هستم حلالیت بطلبم.

روی ماهش را بوسیدم و پرسیدم فرزند چه کسی هستی؟ جوابم را که گرفتم، گفتم این درخت گردو متعلق به ماست و هروقت خواستی می‌توانی از محصولش استفاده کنی. حلال است.

پدر ادامه می‌دهد: اهل غیبت نبود و روزی که در رابطه با موضوعی اداری مورد سوالم واقع شد، گفت: اگر پاسخ تان را بدهم و حرفم اشتباه باشد، تهمت زده ام و اگر درست باشد، غیبت کرده ام. پس خواهشاً دنبال جوابش نباشید.

میثم حلال و حرام برایش بسیار اهمیت داشت و غذای شبهه ناک نمی‌خورد و اگر احساس می‌کرد طعامی اشکال دارد از آن اجتناب می‌کرد.

خاطره‌ای دارم از دستگیری نیازمندان که خصلت بارزش بود. اداره شان سالی یکی دوبار سبد کالایی را در اختیار کارکنان قرار می‌داد و با توجه به اینکه خودش نیز در مضیقه بود به تعدادش اضافه و تبدیل به ۲ بسته می‌کرد و به دست نیازمندان می‌رساند.

دل را تکانده ام از دنیا

شُهدا رخصت دادند

در ساخت حسینیه اباذر سیدمحله بیشترین کمک جسمی را انجام داد و در برپایی یادواره‌های شهدا بسیار کوشا بود. تمام مسئولیت‌های واگذار شده در آخرین یادواره شهدای سیدمحله راانجام داد، اما اجل مهلت نداد تا در مراسم پایانی حضور یابد. ستاد برگزاری به پاس تلاش هایش، یادواره را با محوریت میثم جان برگزار کرد.

آقای هاشمی از متولیان حسینیه اباذر تعریف می‌کرد یک روز بصورت سرزده رفتم حسینیه که دیدم به تنهایی مشغول تمیز کردن سرویس‌های بهداشتی و روشویی هاست. من را که دید جا خورد، پیدا بود که دوست نداشت کسی باخبر شود.

مسئول پایگاه شان هممی گفت که مکرر از ایشان می‌خواست پس ازرفتن بچه ها، نظافت را خودش به تنهایی انجام دهد.

اینبار مادر با صدای بلندتری مویهمی کند. جمع مان پُر از گریه می‌شود. خودکار را پایین می‌گذارم و دیگر خبرنگار نیستم. می‌شوم برادری که دلتنگِ برادر است.

پدرمی گوید: همین اواخر گویا می‌خواستند مسئولیتی را در اداره کل ارشاد مازندران به او واگذار کنند که پس از آگاه شدن از موضوع، جلوی کار را گرفت. به کسی که پیگیر قضیه بود، گفت: می‌ترسم با قبول این مسئولیت دچار لغزش و گناه شوم و حقی را ضایع کنم. فعلاً ترجیح می‌دهم همین کارمند ساده باشم.

از اشتیاق زیاد میثم جان نسبت به شهادت هم می‌گوید و توضیح می‌دهد: الفت خاصی با شهدا داشت و دوبار هم بصورت جدی بدنبال پیوستن به مدافعان حرم بود.

مسئول اعزام شهرمان نقل می‌کرد: تا مقابل منزل تان آمدیم تا نسبت به اطلاع از رضایت تان خاطرجمع شویم که راضی نشد بالاجبار و در تنگنا با رفتنش، موافقت کنید.

دل را تکانده ام از دنیا

به پایان گفتگو نزدیک می‌شویم که مویه‌های مادر بلندتر می‌شود و به رسم نیاکان شروع به نوازش می‌کند:

پِسر بسیجی، مامان بَمیره / فاکُل یه وَری، مامان بَمیره

بَیمِه چشم براه، مامان بَمیره / دنیا بَیّه سیاه، مامان بَمیره

مظلومِ پِسِر، مامان بَمیره / دِنیا بی وِفا، مامان بَمیره

نِنی مِ پَلی، مامان بَمیره / دَکِته بلاِ، مامان بَمیره

تینا بَیمِی اِما، مامان بَمیره / مظلوم بیهِ مِه ریکا، مامان بَمیره

 

تنهایی پُرهیاهو

وسط مویه، تلفن زنگ می‌خورد. از آرامگاه تماس گرفته اند. آقای حجّار است که می‌خواهد برویم دست تراشش را ببینیم.

باتفاق والدین راهی آرامگاه «سیدنظام الدین» قائم شهر می‌شویم. درمسیر، پدر و مادر از ابراز همدردی بستگان، دوستان و همسایگان می‌گویند و شاکرند که این جمع خوب را کنارشان دارند.

در رابطه با مراسم اولین سالگرد هم صحبت به میان می‌آید و از کرونا می‌نالند. در نظر دارند برای حفظ سلامتی همگان، مراسمی نباشد و طبق خواسته میثم جان، هزینه برگزاری در اختیار نیازمندان قرار بگیرد.

به سیدنظام الدین که می‌رسیم مواجه می‌شویم با درب‌های بسته. کرونا، مُرده و زنده سرش نمی‌شود. اینجا را هم قرنطینه کرده اند.

دل را تکانده ام از دنیا

سلام بر مادر(س)

با هماهنگی صورت گرفته، آرامگاه به رویمان باز می‌شود... اینجا سکوت است و سکوت... برای اولین بار است بالای سر قبرها، فاتحه خوانی نیست و آدم‌های آرمیده، تنهای تنهایند... غوغایی ست که نگو و نپرس... چشم بسته بر سر مزار برادر حاضر می‌شویم و می‌خوانیم:

یا فاطمه! روز حَشر ستّاری کن / دل سوختگان را زکرم، یاری کن

ما با همه گفتیم که با فاطمه (س) ایم / آن دم تو بیا و آبروداری کن

فاتحه را که نثارش می‌کنیم، مویه‌های مادر دوباره غوغا بپا می‌کنند... او می‌خواند و ما زمزمه می‌کنیم... در فراق و تنهایی... در تابستانی که هیچ شبیه تابستان نیست.

نماز اول وقت، مامان بَمیره / پِسِر سربه زیر، مامان بَمیره

داشتی آرزو، مامان بَمیره / یه سال تِ دوری، مامان بَمیره

پرسشگر و مخاطب درهم آمیخته می شوند و نمی دانم کدامین شانم...؟ سوژه، دوره ام کرده و دیگر نیستم آن خبرنگاری که شش دانگ حواسش پی نوشتن است.

پیش خودم فکر می کنم چقدر شبیه شده ام به طبیبی که خویشاوندش را جراحی می کند.

انتهای پیام/۱۰۰۰

 

انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
احمد تالارپشتی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۳:۳۹ - ۱۳۹۹/۰۵/۱۹
0
0
روحش شاد
حمید امینی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۱:۳۲ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۰
0
0
چقدر سخت است در مورد آسمانی ها، صحبت به میان آورد.
آنانی که زمین برایشان کوچک و جسم تن برایشان زندان بود.
آنانی که خدا را همیشه ناظر بر اعمال و کردارشان می دانند.
میثم جان کسی بود از جنس شهدا و فرشته ها.

سینه تنگ من و بار غم و هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
رحمت الهی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۱:۴۵ - ۱۳۹۹/۰۵/۲۰
0
0
ای جان دلم میثم عزیزم دوست ابدی من. امیدوارم زندگی نامه یا همون سرگذشت سراسر نورانی و روحانی میثم جان توشه راهی برای عاقبت بخیری ما در ادامه بشه.ان شاالله
نظرات شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدیدترین ها
پربحث ترین ها