عبارت - نگار نژادآذر: آفتاب؛ مانند نهری کوچک که از آب شدن یخها راهش را به خاک میجوید، خودش را روی سفالها پهن میکرد و فاختههای فرهیخته، ذکر نهفتهی نیمهشب را بر درختهای نارنج فریاد میزدند. گربههای شهر مثل خدایان المپ تن ترسوی خود را بر پیادهروها رها میکردند و هیچ مانعی برای تماشای ابرها درکار نبود.
اتمسفر ساری دههی هفتاد، تو را از نعمت و نشاط لبریز میکرد. آنروزها نیز گرانی و کمبود و بیکفایتی بهقدر کفایت درکار بود، اما هنوز میشد به چیزهایی پناه برد و زمان را بهنفع زیبایی از کار انداخت.
یکی از آن پناهگاههای اصلی «معماری و شهرسازی» ساری بود. استخوانبندی نوستالژیک شهر درواقع دایرهای تاریخی با رگههایی پراکنده را شامل میشد که معجونی معماگونه را پیش روی سارویها میگذاشت.
میدان ساعت و چهار خیابان منشعب از آن یعنی جمهوری (نادر)، هجده دی (شاه عباس)، مدرس (فرحآباد) و انقلاب اسلامی مرکز و شعاع این دایره تاریخی بودند که در میدان امامحسین (شهرداری)، سهراه ملامجدالدین، میدان شهدا (دروازه گرگان) و میدان شهراشوب (دروازهی بابل) دایره را کامل میکردند.
کافی بود شهرداری ساری با همکاری فرمانداری، استانداری، سازمان میراث فرهنگی، ادارهکل فرهنگ و ارشاد اسلامی و بخش خصوصی، همین دایره کوچک را بهعنوان بافتی تاریخی حفظ کند و با اینکار درآمدی – چند صد برابر آنچه از ویران کردن آن در کمیسیون ماده ۱۰۰ به جیب زده – به صورت پایدار برای شهر به ارمغان بیاورد و کمر به ویرانی خانههای تاریخی، آبانبارها، کاروانسراها، حمامهای قدیمی، پاتوقهای فرهنگی و اجتماعی و کسب وکارهای سنتی نبندد.
تصور کنید اگر کوچه سیزده پیچ با آن درهای چوبی رنگارنگ، سفالهای بهدقت چیده شده، تیربرقهای چوبی پهلوی اول، آبانبار قدیمی، حمامِ خاطرهانگیز خویی، سماع دستهجمعی کبوترهای گنبد امامزاده یحیی و افق گشادهاش به آسمان، بهدرستی حفظ میشد، امروز یکی از بینظیرترین جاذبههای شهری در ایران بود.
فکر کنید اگر هنوز حوض بزرگ خانه شاکری که از جوب زلال کوچه لبریز میشد، یا اندرونی خانه بازرگان که مثل سیاهچالهای مرموز کنجکاوی شما را تحریک میکرد ویران نشده بود، آیا ساری جای زیباتری نبود؟
برما چه گذشت که در برابر بهتوبره کشیدن خاک نعلبندان، پنحشیر، نوآمبار بهراماتر، چالمسجد، پیرتکیه، قلیچمحله، دروازهی گرگان و چناربن سکوت کردیم و اجازه دادیم در آنها ساختمانهای ۳ تا ۵ طبقه با نمای رومی و سنگ اصفهان بسازند.
عجیب نیست که دربرابر دیدگانمان کاروانسراهای محلهی بهراماتر را یکی پس از دیگری نابود کردند و دودکش حمامهای تاریخی شهر در قلیچ، اصفهانی محله، میرمشهد و کوچه صدوقی را ازکار انداختند، و ما نشستیم و تماشا کردیم!
ساری که روزگاری میشد در کوچه پسکوچههایش ردپای مشروطه و قیام جنگل را دید یا سری به مطلب دکتر سنگ و سینایی زد، امروز به تلّی از ساختمانهای بدقواره و بیمعنا بدل شده که سیمای تاریخی شهر را بهشدت مخدوش کرده است.
نه از آواز دنیوی و طنین شعرهای سورتیجی و کبیری خبری هست، نه یادگاری از نقشآفرینیهای درخشان ایرج بوریایی بر صحنه نمایش بهجا مانده است. ساری یادگاران فرهنگی خود را از یاد برده و حتی در گورستان شهر نیز به دشواری میتوان مقبرهی ایشان را یافت.
باقی نماندنِ نشانی از خانهها یا پاتوقهای هنرمندان ساروی، که در تهاجم فرهنگی سه دههی اخیر نابود شدهاند، نقشی بهسزا در این فراموشی دستهجمعی داشته است.
معماری معاصر ساری – که البته نام معماری بر آن نهادن خیانت به این واژه است – گرفتار خودتخریبی سازمان یافته و تجدید بنای بیهویت است. گویا هرکس آزاد بوده تا هر مزخرفی را با هر مصالحی که دلش میخواهد، در هر تعداد طبقه و در هر محلهای بسازد، بدون آنکه بیم کوچکترین مزاحمتی را داشته باشد. نتیجه این ولنگاری عمرانی شهری خالی از سیما و نظم مدرن، و البته تهی از هرگونه بازنمایی معنادار سنتی را ساخته است که مویرگهای فرهنگی آن بهدفعات بریده شده است.
روزگاری نهچندان دور وقتی از خیابان نادر وارد بهرام اتر میشدی صدای چکش حلبسازها به استقبالات میآمد، کمی که قدم بر میداشتی به دامن پنبهزنها میافتادی که انگار گیتار بهدست پنبهی تمام ملودیهای غمانگیز را میزدند. چندمتر جلوتر یک مغازه دودهانه با دیوارهای سیاه و سقف سفالی میخکوبات میکرد. وقتی که قلیچی پاچههای شلوارش را تا زانو بالا میزد، خاکستر را درون دیگهای غولآسای سیاه میریخت و بعد توی دیگ مشغول رقصیدن میشد. کمی به چپ، کمی به راست، کمی نشست، کمی بِخاست!
در این لوکیشن اَبزورد که «ادگار آلنپو» هم از توصیفاش ناتوان است، ناگهان فاختهها و کبوترها از بامهای سفالی که سلسله جبالی از خزه و خاکستر را میساختند، به کف کوچه بهراماُتر هجوم میآوردند و به تماشای هنرمندی مردِ بلندوباریکی مینشستند که عمری برای برق انداختن ظرفها، رقصیده بود.
بعد به خیاطی و لحاف دوزی میرسیدی و میتوانستی بوی غذای مسافرانی که در کاروانسرای حضرت اتاق اجاره کرده بودند را بشنوی. از کاروانسرا که بیرون میآمدی تکیه بهراماتر و خانه خاوری و شریفزاده در برابرت ظاهر میشد. به لطف باد، بوی بلوط و صدای زنگولههای عَلَم درهم میپیچید و آفتاب ظهر را که در اُرُسی پنجرههای مشبک، لم داده به حرکت وا میداشت و تمام این تصاویر مرا که کودکی ۸ ساله بودم به سرزمین عجایب میبرد.
حالا، اما همهچیز را ویران کردهاند. یک شب ناگهان دیوارهای کاروانسرا در جنب خانه سردار جلیل را خراب کردند و به جایش با آجر صنعتی دیوار جدیدی ساختند. فردا که اهالی محل بیدار شدند دیگر خبری از ایوان و پنجرهها نبود. اما صدا سنگ درآمد که از شهرداری ساری نه!
همین شیوه را با شدت و ضعف در تمامی محلات تاریخی پیاده کردند و عملا نهتنها چیزی از هویت ساری باقی نگذاشتند، بلکه خاطرات بصری شهر را که درحال ویرانی هستند، بهمثابه آینهی دغ پیش چشم مردم نگه داشتهاند.
فیالمثل گراند هتل یا همان ساختمان پست که روبروی استانداری مازندران قرار دارد و هرروز بر ویرانیاش افزوده میشود. در این چند دهه هیچکس حاضر نیست این بنا را از مالک بخرد و آن را بعنوان یک هتل یا رستوران بازسازی کند. این درحالی است که دهها بنا با کیفیت و تاریخچهی به مراتب کمتر از «گراند هتل ساری» در قزوین و همدان و رشت و تبریز و کرمانشاه و قم و شیراز و اصفهان و زنجان و تهران و خوزستان از تخریب نجات یافته، و با مرمت، ارزش افزودهی فراوانی از حوزه گردشگری برای سرمایهگذار و افتخار و حس رضایت برای شهروندان را در پی داشته است.
اما ساری همچنان تنها مرکز استانی در کشور است که موزه ندارد و هزاران شی تاریخی (که بعضاً به پیش از اسلام بازمیگردند) در زیرزمین خانه کلبادی خاک میخورد.
شهرداری ساری و از آن بالاتر استانداری مازندران که مهمان ساروی هاست باید در اسرع وقت هرگونه تخریب در بافت و بناهای تاریخی و فرهنگی ساری را متوقف کنند و با جذب بخشخصوصی زمینه حفظ این تاریخ را با بهرمندی از ارزش افزوده بخش خدمات فراهم آوردند.
شهری که سیما و منظر مطلوبی داشته باشد بهمثابه سدی در برابر اندوه یا ناامیدی اجتماعی-شهری عمل میکند و از شدت انفجار اندوه میکاهد. حتی اگر از غصه و خشم لبریز باشید، وقتی به بافت تاریخی اصفهان، یزد، شیراز، تبریز، زنجان، ری، رشت و حتی تهران میروید، ناخودآگاه حال و هوای خود را تغییر یافته میبینید. شهر زیبا نگاه شما را زیبا خواهد کرد و اگر با پیادهروی در آن نسبتی با تاریخ و فرهنگ خود برقرار کنید، بهسختی تن به مهاجرت خواهید داد.
اگرچه بر من روشن است که آب از آب تکان نمیخورد، زیرا کوچکترین ارزشی برای دیدگاه فرهنگی و زیبایی شناختی مسئولان مربوطه استانی و شهری قائل نیستم، اما بر این عقیدهام که بدون توجه به نتیجه، باید به وظیفه خویش در قبال شهری که درآن زاده و زیستهام عمل کنم و به سهم و توان خود قدمی برای حفظ هویت تاریخی آن بردارم.
من از آن روز بیمناکم که ساری بدل به شهری بدون تاریخ شود و مثلا با پردیس و شهرقدس در تهران فرقی نداشته باشد.